حسرت عشق {قسمت سوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

فصل۳
روز بعد در شرکت حوصله ی درست و حسابی نداشتم.نگاهم مدام ساعت را می کاوید.بالاخره بعد از پایان ساعت کاری از شرکت خارج شدم و سریع خودم را به محل قرار رساندم.دقایقی طول کشید تا پیدایش شد.بی انکه پیاده شود شیشه را پایین داد و گفت:
_سلام خانم رستگار.
_سلام ببخشید مزاحمتون شدم.
_خواهش می کنم.بفرمایید بالا.
در عقب را باز کردم و سوار شدم.از آیینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_من منتظرم خانم رستگار.حرفتونو بزنید.
پا بر روی غرورم گذاشتم و گفتم:
_راستش...می خواستم بگم...شما هنوز تمایل به...چطور بگم...یعنی هنوز مایلید با من...

__________________

حرفم را قطع کرد و گفت:
_ولی شما که گفتید دوست ندارید زن دوم بشید.
از اینکه متوجه منظورم شد نفس راحتی کشیدم.دربرابر سکوتم گفت:
_اگه تمایل داشته باشم شرط شما چیه؟
متعجب به چشم هایش در آیینه زل زدم:
_از کجا فهمیدید من شرط دارم؟
_بدون شرط که پا روی اون همه غرور نمی ذارید!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_من مهریه ام رو قبل از ازدواج می گیرم.
لحظاتی سکوت کرد.
_و اون وقت مهریه تون چقدر هست؟
_هزار سکه.
_خب چرا مهریه تونو می خواید؟
_شرط دیگه من اینه که هیچ وقت این سوال رو نپرسید.فقط اگر تمایل داشتید با پدرم تماس بگیرید و یه قراری بذارید.من در حضور خانواده ام میگم که شرط من برای ازدواج پرداخت مهریه از جانب شماست.اون وقت دیگه میل خودتونه.
_و شرط دیگه ای که در حضور خانوادتون برای من میذارید؟
خدایا!چقدر باهوش بود.از کجا می دانست من خواب دیگری هم برایش دیده ام؟
_اونم یه شرط دیگه است برای اینکه خانواده ام شک نکنن بعد از این همه مدت چرا به این سادگی حاظر به ازدواج شدم.
_حالا چرا شدید؟
_گفتم که ازتون می خوام که هیچ وت این سوال رو نپرسید.
_پس برمی گرده به رقم مهریه!
 


باز هم سکوت کردم ماشین را روشن کرد و گفت:
_خیلی خوب نه حرفی به خانوادتون میزنم و نه دیگه از شما چیزی می پرسم.
_من خودم میرم راضی به زحمت شما نیستم.
_می رسونمتون.
دقایقی طول نکشید که ماشین را سر کوچه نگه داشت.با خداحافظی از او جدا شدم.
وقتی وارد خانه شدم مادر با دیدن حال غریبم پرسید:
_مهسا این چه حال و روزیه که برای خودت درست کردی؟چرا رنگت پریده؟
_طوری نیست مامان.
وارد اتاق شدم و در را بستم.با همان لباس روی تخت خوابیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.ساعت از ده گذشته بود که با صدای سرور چشم گوشودم.
_چی شده؟چرا بیدارم کردی؟
_چرا با مانتو و مقنعه خوابیدی؟پاشو لباستو عوض کن.
بی حال و بی رمق به طرف کمد رفتم و لباس هایم را عوض کردم.دوباره به سمت تخت برگشتم که گفت:
_چقدر می خوابی دختر!بیا بیرون بابا باهات کار داره.
_چی کار داره؟
چشمکی زد و گفت:
_بیا خودت می فهمی.
وقتی مقابل پدر نشستم گفتم:
_طوری شده پدر؟
_طور بدی که نه...راستش توخواب بودی که آقای کمالی زنگ زد.
یک لحظه همه چیز را از یاد بردم.


_برای چی؟
فوری زبانم را گازگرفتم.تازه به یاد آوردم که من از او خواسته بودم.
_خب چی کار داشت؟
_می خواستی چی کار داشته باشه؟اجازه گرفت فردا شب بیاد خواستگاری.
از جا بلند شدم و در حالی که به حیاط می رفتم گفتم:
_حالا کو تا فردا شب؟
پدر خوشحال گفت:
_مهسا یعنی تو موافقی؟
نگاهم را به چهره شادش دوختم و غم دلم را فراموش کردم و گفتم:
_باید فکر کنم.
و با گفتن این حرف به حیاط رفتم.
فردای آن شب همه چیز برای پذیرایی مهیا بود.نرگس و حمید به همراه زاله و اردلان هم آمده بودند.همین طور شوهر سرور.بلوز سفیدی همراه با دامن مشکی به تن کردم.نرگس با خنده گفت:
_راستی از پدر شنیدم قراره برای این اقا داماد بیچاره شروطی بذاری.درسته؟
_آره چطور مگه؟
_میشه ما هم این شروط رو بشنویم؟
_البته.
_خب پس بگو تا ما هم بدونیم.
_حالا که نمیشه.
_پس کی؟
_هر وقت خواستم به آقای کمالی بگم شما هم می شنوید.
زاله با کنایه گفت:
_راستی مهسا جون بهرام خیلی سلام رسوند و گفت امیدوارم خوش بخت بشی.
__________________

_خیلی ممنون. امیدوارم بهرام هم یه زن خوب نصیبش بشه.
در همین هنگام صدای زنگ در به گوش رسید.سرور با شادی بلند شد و گفت:
_خودشه!
با گفتن این حرف به طرف در رفت. ولی من همچنان نشسته بودم.نیم ساعتی همه در اتاق بودند و پیرامون خواستگاری صحبت می کردند تا بالا خره مادر از من خواست وارد اتاق شوم.برای لحظه ای تپش قلبم به وضوح شدت گرفت.وقتی وارد شدم باز به احترامم از جایش بلند شد و سلام کرد.جوابش را دادم و کنار نرگس نشستم.چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه پدر رو به من کرد و گفت:
_دخترم!آقا امیر اومدن تا شروط تو رو بشنون.اگه حرفی یا شرطی داری بگو.
رو به آقای کمالی کردم و گفتم:
_راستش من دو شرط دارم که اگه شما بپذیرید راضی به این ازدواج میشم.
با لحنی صریح گفت:
_شما هر شرطی داشته باشید من می پذیرم.
_بهتره اول شروط رو بشنوید.
_من سراپا گوشم...بفرمایید.
_اولین شرطم اینه که مهریه ام رو تمام و کمال باید به من بپردازید.
به غیر از خودش همه تعجب کردند.خیلی عادی گفت:
_باشه قبول.شرط دومتون؟
_شرط دوم هم اینه که باید خونه و ماشینتونو به نام من بزنید.
این بار هم خودش جا خورد.با کنایه گفت:
_می خواید لیست کاملی از اموالم رو در اختیارتون بذارم؟

همه زدند زیر خنده.به خصوص اردلان.دلخور شدم.
-این مهم ترین شرط منه...و مثل اینکه شما این شرط رو نپذیرفتید!
_اتفاقا برعکس!این شرط شما رو هم می پذیرم.
سپس با نگاه خیره ای به من گفت:
_شرط دیگه ای هم دارید؟
خیلی کوتاه گفتم:
_خیر...شرط دیگه ای ندارم.
اردلان با خنده دست روی شانه اش زد و گفت:
_باز خوبه که شرط دیگه ای نداره.والا ورشکست می شدید آقا امیر!
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_ایرادی نداره .من تمام شروط شما رو پذیرفتم .حالا شما!
_من هم موافقم.
پس از گفتن این حرف از روی صندلی بلند شدم و با اتاقم رفتم.دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم.یکباره چشمهایم آبستن بارش شدند.
من آن روز بر مرگ آرزو هایم گریستم.درست بود که امیر زیبا .ثروتمند .تحصیل کرده و با کمالات بود اما در دلم جایی نداشت.و این موضوع تقصیر من نبود.شاید اگه زن اولش می شدم دست کم به این باور می رسیدم که اولین کسی هستم که قلبش را تسخیر می کنم.
در افکارم غرق بودم که سرور و نرگس وارد اتاق شدند.هر دو کنارم زانو زدند و سرور با ذوقی کودکانه گفت:
_خوش به حالت مهسا !آقا امیر خیلی دوستت داره که حاضر شده همه زندگیشو به نامت کنه.
نرگس به جای من جواب داد:
_حق با سروره!من مطمئنم که در زندگی با امیر خوشبخت می شی.
 

از این حرفش شوکه شدم .یعنی او واقعا خوشبختی مارا در همین چیزا میدید؟من از خدا می خواستم که امیر هیچی نداشت ولی دوستش داشتم.آن وقت می دانستم که حداقل جوانی ام را بیهوده به پایش هدر نمی دهم.
سرور دستش را مقابلم تکان داد و گفت:
_حواست کجاست عروس خانوم؟
_بله...چیزی گفتید؟
_آره گفتم چقدر امیر رو دوست داری؟
مانده بودم چه جوابی بدهم. از جایم بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم.نرگس مردد سوال سرور را تکرار کرد:
_مهسا جرا جواب نمیدی؟مگه امیر رو دوست نداری؟
با تمام غصه هایی که در دل داشتم لبخند زدم و گفتم:
_اگه دوستش نداشتم که حاضر نمی شدم باهاش ازدواج کنم.
_اگه دوستش داری پس چرا براش شرط گذاشتی؟
_خودمم نمی دونم.
سرور با خنده گفت:
_اما من میدونم.
_چرا؟
_چون می خواست بفهمه امیر چقدر دوست داره!
دیگر از شنیدن این حرفا خسته شده بودم.از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.حیاط خانه ما باغچه کوچکی داشت.که درخت نخل کوچکی در آن کاشته شده بود.کنار آن نشستم .سرم را روی زانو هایم گذاشتم و گریه سر دادم.احساس می کردم که تبدیل به یک اسیر در بند شده ام و از این پس امیر زندان بان آن زندان لعنتی است.
روز بعد امیر به دنبالم آمد تا برای انجام آزمایشات همراهش بروم.از تنها بودن با او می ترسیدم.رو به مادر گفتم:
_شما هم همراه ما بیاید.
 

_نه مادر خودتون تنها برید بهتره.
_ولی من اینطور دوست ندارم.
صدای در صحبت های ما رو قطع کرد.پدر برای باز کردن در به حیاط رفت.دقایقی بعد برگشت و رو به من گفت:
_مهسا زود برو که امیر منتظره.
به اتاقم رفتم و پس از برداشتن کیفم با دلخوری از خانه خارج شدم.کنار ماشین ایستاده و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.با دیدنش آرام سلام کردم.ولی او با لحنی عصبی جوابم را داد.یکراست به طرف در عقب ماشین رفتم اما در قفل بود.ماشین را دور زد و در طرف راننده را باز کرد.نگاهی به چهره ام انداخت و با تمسخر گفت:
_فکر نمی کنم نشستن شما اونم عقب دیگه صورت خوشی داشته باشه...آخه مدتیه که مسافر کشی رو کنار گذاشتم!
در کنارش روی صندلی جلو جای گرفتم و گفتم:
_چرا شما اینقدر به من کنایه می زنید؟
_در حالی که آیینه را تنظیم می کرد گفت:
_من کنایه نمی زنم.هرچی می شنوی مستحق شنیدنشی!
خیلی عصبانی شدم در حالی که سعی داشتم در را باز کنم گفتم:
_نگه دارید می خوام پیاده شم.
_می خوای پیاده شی یا فیلمته؟
با خشم به چهره اش نگاه کردم و گفتم:
_منظورتون چیه؟
چشم های از خشم قرمزش رو به من دوخت و گفت:
_دیگه باید چی به نامت کنم که تا آخر خط باهام بیای؟اون شرکت و انبار خوبه؟
_اولا چند دفعه بگم "تو" نه "شما"؟ثانیا گفتم نگه دارید می خوام پیاده بشم
 

با عصبانیت پا روی ترمز گذاشت و ماشین را متوقف کرد.خواستم در را باز کنم که سریع از سمت خودش در هارا قفل کرد.چون ببر زخمی به طرفش چرخیدم:
_چرا در را قفل کردی؟
بی حرفی نشسته بود و با لبخندی تمسخر آمیز براندازم می کرد.به قدری از این حرکتش عصبانی شدم که برای لحظه ای کنترل خودمو از دست دادم و با عصبانیتی بیش از پیش تکرار کردم:
_با تو بودم احمق!گفتم چرا در...
نگذاشت حرفم تمام شود چنگی به بازویم زد و با خشم در چشم هایم براق شد:
_حرف دهنتو بفهم!من اون امیر دیشبی نیستم که هر سازی زدی باهاش رقصید!
از این حرکتش ناخود آگاه گریه ام گرفت.خودش هم تازه متوجه شد که چقدر تند رفته است.بازویم را رها کرد و پس از باز کردن در از ماشین پیاده شد.اصلا باور نمی کردم امیری که دیگران آن قدر از او تعریف می کردند و حتی خودم هم جور دیگری او را شناخته بودم حالا اینگونه از آب در آید.با خودم گفتم:"پس جلوی خانواده ام حفظ ظاهر می کنه! خدا به دادم برسه.حتما می خواد بعد از ازدواجمون خون به جیگرم کنه.کاش پدر اینجا بود و می دید که امیر عزیزش چطوری با دخترش رفتار میکنه."
قدرت مهار اشکهایم را که بی محابا روی گونه هایم سرازیر بودند نداشتم.در را باز کرد و دوباره در ماشین جای گرفت.احساس کردم خودش هم از این حرکتش نادم و پشیمان است.
صورتم را به جانب شیشه چرخاندم تا نه من اورا ببینم و نه او اشک هایم را.چقدر از دست خودم و او ناراحت بودم.احساس می کردم شیشه غرورم کاملا خرد شده است.اما او بی اعتنا به اشکها و ناراحتی من با خونسردی کامل ماشین را روشن کرد و پا روی چدال گاز گذاشت
 

نگاهی به چهره اش انداختم و در دل با نفرت گفتم:"الهی بمیری تا من از دستت راحت بشم!"نمی دانم چطور فکرم را خواند.
_ناراحت نباش.اگه تو دعا کنی مطمئن باش خیلی زود می میرم.
از اینکه فکرم را خوانده بود هم تعجب کردم و هم خجالت کشیدم.
سرم را به طرف شیشه چرخاندم و گفتم:
_من برای کسی آرزوی مرگ نمی کنم.
_برای هر کس این ارزو رو نداشته باشی مطمئنا برای من داری!
جوابی ندادم و در دل گفتم:"به درک که فکر منو خوندی.اصلا آره...من ارزوی مرگتو دارم.آدم از خود راضی!"
در مقابل خاموشی کلامم اونیز ترجیح داد سکوت اختیار کند.به آزمایشگاه رسیدیم.هر دو پیاده شدیم و به سالن انتظار رفتیم.سالن مملو از دختر و پسر های جوان بود.با حسرت به تمام انها نگاه می کردم که چگونه شاد و خندان در کنر هم ایستاده و با هم صحبت می کنند.حتی بعضی از آنها دست یکدیر را گرفته بودند و کنار گوش هم نجوا می کردند.بغض راه گلویم را بست و با خود گفتم:"خوش به حال اینا!حداقل با کسی ازدواج می کنن که می دونن دوستش دارن و اونم بهش علاقه داره.ولی من چی؟باید با کسی ازدواج کنم که همه فکر می کنن منو دوست داره و حاضر شده به خاطر من از تمام مال و املاکش بگذره تا به من برسه. اما خودم می دونم که این طور نیست.اون از تمام دار و ندارش گذشت تا بتونه فقط از من انتقام بگیره.همین!"
از این فکر بغضی تلخ در دلم نشست و با همان بغض در دل گفتم:"کاش حداقل منو دوست داشت تا یک عمر زندگی و جوونیمو بیهوده پاش هدر ندم."لحظه ای برگشتم و او را کنار خود ندیدم.از روی صندلی بلند شدم و با نگاه اطراف را کاویدم.ولی نبود.به محض بیرون آمدن از سالن او را دیدم که از بیرون می آمد.
 

_چیزی توی ماشین جا گذاشته بودم رفتم بیارمش.
سپس نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_طوری شده؟
_نه.چطور مگه؟
_هیچی بهتره بریم فکر کنم دیگه نوبت ما باشه.
با هم به سالن برگشتیم دقایقی بعد نوبت ما رسید.
بعد از ازمایش هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی مسیری کوتاه جلوی کافی شاپی نگه داشت.ماشین را خاموش کرد و رو به من گفت:
_بهتره پیاده بشید.
د دل گفتم:"چه عجب!"
_با شما بودم مهسا خانم.
_بله.
_پیاده می شید یا نه؟
با لحنی ناراحت و محکم گفتم:
_نه!
_هر طور شما بخواید.
سوئیچ را برداشت و خودش پیاده شد.سرش را از پنجره ماشین به داخل خم کرد و به من نگرست و با لحنی آرام و خونسرد که من از او بعید می دیدم گفت:
_می تونی همین جا بشینی تا من برگردم.اگر هم بخوای می تونی دنبال من بیای.
از ماشین پیاده شدم و با قدم های آرام و محکم ماشین را دور زدم.
_میام ولی نه دنبال شما.از همین جا میرم منزل خودمون.
روبرویم ایستاد و با قاطعیت گفت:
_تو می مونی تا خودم برسونمت!
و با تمسخر افزود:
_ببخشید.برسونمتون!
 

داشتم آت می گرفتم.
_خودتونو مسخره کنید.از این گذشته من احترام گدایی نمی کنم .بهتون یاد میدم که احترام بذارید.
_وقتی تو معلم اخلاق باشی آداب دانی بهتر از این نمیشه!البته ببخشید یادم رفت بگم شما!
سپس مچ دستم را گرفت و همراه خود از پله ها بالا برد.عجب زوری داشت!هر کار کردم نتونستم دستم رو عقب بکشم.وقتی وارد شدیم مرا روی یکی از صندلی ها نشاند و خودش برای دادن شفارش رفت.لحظاتی بعد برگشت و روبروی من نشست و با خشم گفتم:
_شما حق ندارید همچین رفتاری با من بکنید مثل اینکه فراموش کردید ما هنوز به هم نا محرمیم.
-وقتی حاضر جوابی می کنی باید انتظار چنین عکس العمل هایی هم داشته باشی...زبون درازی همچین عواقبی هم داره!
یک آن همه چیز را فراموش کردم و با بغض گفتم:
_اصلا من پشیمون شدم نمی خوام با شما ازدواج کنم.
_مگه من بازیچه دست تو ام که هر روز یه ساز بزنی و منم برات برقصم؟حرف زدی باید پاشم وایستی!
سرم را برگرداندم.به بیرون از پنجره چشم دوختم.دلم حسابی گرفته بود.دوست داشتم با ریختن اشک نقطه ضعف دستش بدم و غرورم را بشکنم.تازه متوجه شدم اون قدر ها هم که دیگران می گویند سنگدل نیستم و با تلنگری اشکهایم روان می شود.دستمالی به طرفم گرفت و آرام گفت:
_بگیر.
_نمی خوام.
_بگیر اشکاتو پاک کن.با این حال و روز اگه برگردی خونه پدر و مادرت فکر می کنن من اذیتت کردم
 
_اذیتم نکردی؟
_اگه مواظب حرف زدنت باشی و کنترل زبونتو دستت بگیری دیگه همچین رفتاری از من سر نمیزنه.
ترجیح دادم سکوت کنم چون بغض نشسته در گلوم بد جوری اذیتم می کرد.وقتی گارسون بستنی هارو روی میز گذاشت نگاهی متعجب به چهره گریانم انداخت و میز را ترک کرد.
_حالا لطفا اون اشکاتو پاک کن و بستنی تو بخور.
_میل ندارم.
_ولی من به خاطر تو سفارش دادم.
_از رفتارت کاملا مشخصه!حتما رفتارت با اون زنت هم همین طور بوده که بدبخت رو دوروزه روونه قبرستون کردی.آره؟حالا هم نوبت منه!
با لحنی عصبی گفت:
_ببین!هیچ وقت اسم اونو نیار فهمیدی؟
_چرا نیارم؟این حق منه که بفهمم تو با زن اولت چه رفتاری داشتی.باید بفهمم قراره با چه موجودی زندگی کنم.
_من در مورد تو و اون شروط مسخره ات چیزی نپرسیدم تو هم حق نداری در مورد زندگی من صحبتی بکنی.من به گذشته تو کاری ندارم توهم نباید به گذشته من کاری داشته باشی.
_ولی من نمی تونم بی تفاوت باشم.مثل اینکه فراموش کردی .من دارم جای کسی رو می گیرم که نمی دونم باهاش چه رفتاری داشتی که بنده خدا یک سال نکشیده زیر خروار ها خاک خوابید!
_تو که این قدر با زن اول من مشکل داشتی چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟می رفتی با همون نادری عاشق پیشه عروسی می کردی.
در دل گفتم:"چون نادری اون همه پول نداشت به من بده
 

با دیدن سکوت اشکبارم قدری ارام شد.
_حالا لطفا اشکاتو پاک کن زشته ببین همه دارن نگاهمون می کنن.
_اگه میشه بریم.
بلند شد و بی حرفی به طرف صندق رفت.پس از حساب کردن با هم خارج شدیم و دوباره در ماشین جای گرفتیم.در حال راندگی با خنده گفت:
_تصور اون روزی رو میکنم که نادری بفهمه من عشقشو دزدیدم.حتما شبونه خفم میکنه!
حرفش موجب نشاندن لبخند روی لبم شد.نگاهم کرد وبی حرفی به رانندگی اش ادامه داد.وقتی رسیدیم این بار مرا تا جلوی در خانه برد.بعد از خداحافظی پیاده شدم و به خانه رفتم.
به قدری روحم خسته بود که احساس می کردم هیچ چیز نمی تواند آرامم کند.
چند روز بعد از گرفتن جواب آزمایشات امیربه منزلمان امد تا برای خرید به همراهش بروم.
نرگس به اتاقم امد وقتی مرا خوابیده روی تخت دید متعجب گفت:
_مهسا چرا خوابیدی؟
_مگه قراره چی کار کنم؟
_امیر اومده مثل اینکه قراره برید خرید.
_من اصلا حوصله بیرون رفتن رو ندارم.
_پاشو ببینم این مسخره بازی چیه که راه انداختی؟نکنه حالا که تمام زندگیشو به نامت کرده می خوای بزنی زیر قول و قرارت. آره؟
_یعنی تو منو این طور شناختی؟فکر می کنی من اینقدر پستم که چشمم دنبال مال مردم باشه؟
 

_مردم چیه؟امیر قراره همسر توبشه.از این رفتارت ناراحت میشه ها.
_به جهنم! ناراحت بشه.مگه کسی به ناراحتی من اهمیت میده؟
_به ناراحتی تو؟مگه تو حالا ناراحتی هم داری؟تو که باید از خدات باشه داری باهمچین مردی ازدواج می کنی.حالا هم زود بلند شو حاضر شو حوصله ندارم زیاد منتظر بایستم.
سپس به طرف کمد رفت و لباس هایم را بیرون آورد به طرفم پرت کرد.
_زو.د لباساتو تنت کن امیر منتظره.
حالم از هرچی امیر بود به هم می خورد.
سریع حاضر شدم و راه افتادیم.حوصله نداشتم چندین ساعت در خیابان ها پرسه بزنم.به اولین پاسازی که وارد شدیم هرچه دیدم خریدم و کار را تمام کردم.وقتی از مغازه خارج شدیم نرگس روبه ماکرد و گفت:
_خب من دیگه باید برگردم.
به جای من امیر گفت:
_کجا نرگس خانم؟ باشید می رسونمتون.
_نه آقا امیر از اینجا به خونه مانزدیک تره.من دیگه بر می گردم.فرهاد توی خونه تنهاست.
کنار گوشش ارام گفتم:
_حالا با ما بیا بعدا برو.
_گفتم که فرهاد توی خونه تنهاست.
خداحافظی کرد و از ما جدا شد.دوباره من ماندم و او.امیر به سمت ماشین رفت و بازدن دکمه دزدگیر در را باز کرد و رو به من گفت:
_ بفرمایید.
در دل گفتم:"چه با ادب شده!"
 

با قدم های آرام به طرف ماشین رفتم.در را باز کردم و روی صندلی جلو جای گرفتم.دقایقی در سکوت گذشت تااینکه با صدایی آرام گفت:
_من فکر می کردم با توجه به شروطی که برای ازدواج با من گذاشتید برای خرید خیلی سخت گیری می کنید.اما قضیه بر عکس تصورم شد.
_کنایه می زنید؟
_نه خیر بنده اصلا قصد همچین جسارتی رو نداشتم.
همین حرفش رو هم مسخره ادا کرد.با دلخوری گفتم:
_شما فقط بلید منو مسخره کنید یا بهم کنایه بزنید.
_یعنی من هر حرفی بزنم تو باید طور دیگه ای برداشت کنی؟
_طور دیگه ای برداشت نمی کنم.منظور حرفتون همون برداشت منه.
_تو مختاری هر طور که می خوای از حرفای من برداشت کنی.اما یک دفعه دیگه هم بهت میگم که من اصلا چنین منظوری ندارم.اصلا عادت ندارم کسی رو مسخره کنم.
_پس چرا همچین حرفی زدید؟
_فقط می خواستم بدونم دختری که با اون همه توقع و ادعا هایی که برای ازدواج با من داشت چطور حاضر به همچین خرید ساده ای شد!
_من نه متوقع هستم نه پر مدعا .اگر همچین شروطی گذاشتم به خاطر این بود که...
می خواستم بگم:"به خاطر این بود که تو پشیمون بشی"اما سکوت کردم.او هم متوجه شد که مایل نیستم زیاد در این رابطه حرفی بزنم.
_از پدر بزرگ و مادر بزرگتون چه خبر؟حالشون خوبه انشاالله؟
_به مرحمت شما بد نیستند.البته از اینکه وقت نکردند خدمت برسند معذرت خواهی کردند.چون قراره به یک سفر زیارتی برن به همین خاطر گفتن شاید برای عروسی هم خدمت نباشن
 

با لحنی کنایه آمیز گفتم:
_دلم رو به پدربزرگ و مادربزرگتون خوش کرده بودم که اونها هم تشریف نمیارن.
_منظور شما رو متوجه نمیشم.
_منظور خاصی نداشتم.
نگاهی به چهره ام انداخت و با اخم گفت:
_ولی شما می دونستید که من هیچ کس و کاری ندارم.فقط از تمام دنیا یک زن و شوهر پیر هستن که منو بزرگ کردن و من غیر از اونا کس دیگه ای رو ندارم.
در دل پوز خندی زدم و گفتم:"حتی من که می خوام باهاش ازدواج کنم براش وجود خارجی ندارم.من که گفتم این منو دوست نداره فقط برای انتقام گرفتن از من بیچاره می خواد باهام ازدواج کنه."رو به آسمان کردم و در دل گفتم:"خدایا!آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کن!"
با صدایش از افکارم خارج شدم.
_از شرکت چه خبر؟
_خبر زیادی ندارم._چرا؟
_چون چند روزه که شرکت نرفتم.
_ولی خواهش می کنم برید دوست ندارم غیبت همزمان هر دونفرمون به قول خودتون مشکل ساز بشه.
_مگه شما هم...
_بله منم دیگه به شرکت نرفتم.
وقتی رسیدیم دست به طرف در بردم که صدایم کرد:
_مهسا خانم!
به جانبش برگشتم.چکی به طرفم گرفت و گفت:
_این چک متعلق به شماست

_به چه مناسبت؟
_رقم مهریه تون.مثل اینکه یادتون رفته.
_چرا به این سرعت؟
_دلیل خاصی نداره.
_باشه برای بعد از عقد.
_لحنم محکم بود اما او گفت:
_ولی من گفتم شما اینو بگیرید.
گرفتم و پیاده شدم.
_به پدرتون بگید شب میام برای تعیین روز عقد.
_هر طور میلتونه.
خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.خدا را شکر کردم که پدر در خانه نبود والا دوباره پا پیچم می شد که چرا به او تعارف نکرده ام به خانه بیاید.
سریع به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
برای اینکه در طول این مدت کسی به رفتار رد ما با هم شک نکند تصمیم گرفتم مراسم عقد و عروسی را با هم یک جا در یک شب برگزار کنیم.
حوالی غروب در اتاق مشغول نماز خواندن بودم که سعید وارد شد.
چند دقیقه ای منتظرم ماند تا نمازم تمام شد .روبرویم ایستاد و گفت:
_مهسا آقا امیر اومده.پدر گفت صدات کنم.
_برو بگو فعلا داره نماز می خونه.
_ولی تو که نمازت تموم شد!
_تو برو بهشون بگو هنوز نمازش تموم نشده.همین!
وقتی عصبانیتم را دید تنهایم گذاشت.اصلا دوست نداشتم امیر را ببینم.
وقتی او بود دیگر کسی مرا نمی دید.همه فقط او را می دیدند و حرف های او را می شنیدند.و اگر احیانا حرف درشتی از دهانم بیرون می پرید باید مورد شماتت پدر و دیگران قرار می گرفتم.
دلم گرفته بود.سرم را روی سجاده گذاشتم و زدم زیر گریه.
 

خواستم همان موقع مرا بکشد.شاید با مردن به آرزویم می رسیدم و با امیر ازدواج نمی کردم.
با اصابت دستی روی شانه ام سر از سجاده برداشتم و سعید را دیدم:
_چیه؟چی شده؟
_پدر گفت بیام صدات کنم. مگه نگفتی خودت میای؟
ناچار بلند شدم و چادر و سجاده را جمع کردم.
_تو برو من الام میام.
لباس مرتبی به تن کردم و به میان جمع رفتم.سلامم را مثل همیشه ارام پاسخ داد و حالم را پرسید.دقایقی بعد رو به پدر گفت:
_راستش خدمت رسیدم تا در موردروز عقد و نحوه ی برگزاریش با شما صحبت کنم.
_بنده سراپا گوشم.
_من نظر به خصوصی ندارم ولی هر طور که شما بخواید رفتار می کنم.
پدر نگاهی به ما کرد و سپس خطاب به امیر گفت:
_راستش پسرم من دوست دارم جشن عقدتون مفصل باشه.
به میان حرفش پریدم و گفتم:
_نه پدر.من دوست ندارم جشن آنچنان مفصلی بگیرن.
_پس چطور باشه خوبه؟
رو به امیر کردم و گفتم:
_من دوست دارم جشن عقد و عروسی با هم باشه.در ضمن یه جشن یاده رو ترجیح میدم.
مادر معترض گفت:
_این چه مسخره بازیه که راه انداختی مهسا؟می خوای آبروی مارو ببری؟می خوای همه فامیل پشت سرمون حرف بزنن؟
_برای چی حرف در بیارن؟مگه ما به خودمون اجازه می دیم که پشت سر مردم حرف بزنیم؟
 

_ولی مادر همه که مثل هم نیستن.همین خاله صدفت می دونی اگه بفهمه چی میگه؟
_برای من اصلا مهم نیست.
_پدر بلند شد و اتاق را ترک کرد.دقیقه ای بعد مادر و به دنبال آنها سعید.امیر از فرصت استفاده کرد و رو به من گفت:
_میشه بپرسم چرا با گرفتن جشن مخالفی؟دلیل خاصی داره؟
_خیر.دلیل خاصی ندارم.در کل دوست دارم تنها یک جشن ساده بگیرید.همین و بس!
_ولی هر کسی آرزو داره برای ازدواج بهترین جشن رو بگیره.
_حتما خودتون همچین آرزویی دارید!
_نه برای من فرقی نمی کنه.هرطور که بخوای رفتار می کنم.
_نباید هم فرقی داشته باشه چون هرچی باشه شما یه دفعه به این آرزوتون رسیدید.
جمله ام دوباره او را عصبی کرد.
_حالا تو هم اگه بخوای می تونی به آرزوت برسی!
_من هیچ آرزویی ندارم همون طور که گفتم عمل کنید.
_یعنی به هیچ وجه دوست ندارید که جشن بگیریم؟
_نه.فقط یه عقد ستده همین!
خواستم اتاق را ترک کنم که صدایش مانع شد.
_اگه با گرفتن جشن مخالفی نظرت راجع به سفر چیه؟می خوای با هم بریم سفر؟
_نه.حوصله ی سفر رو هم ندارم.
از جایش بلند شد و روبرویبم ایستاد.
_ولی این طوری که نمیشه.نه جشنی.نه سفری...
به میان حرفش پریدم و گفتم:
_من که گفتم از جشن خوشم نمیاد.حوصله ی سفر رو هم ندارم
 

-تو فقط به فکر خودتی...دیگراتن اصلا برات مهم نیستن.
در دل به خودم خندیدم من به خاطر دیگران زندگی خودم را تباه کرده بودم.دلم از این حرفش شکست.اما دوست نداشتم حرفش رو بی جواب بگذارم.در حالی که به چهره اش نگاه می کردم گفتم:
_اگر دیگران برای من مهمنبودن با یکی مثل شما ازدواج نمی کردم.
_حیف که الان اینجائیم.اگه تنها بودیم حقتو میذاشتم کف دستت!
چهره اش از عصبانیت کبود شده بود.از این حالتش تا حدودی می ترسیدم اما با این وجود گفتم:
_از چی می ترسید؟از پدر و مادرم؟بالاخره اونا هم حق دارن بفهمن که شما با اون امیری که اونا میشناسن فرق دارید.اگه یه چشمه از اون اخلاق گلتونو نشون بدید گوشی دستشون میاد که عجب آدم دورویی هستید.
با این حرفم واقعا عبانی شد.دستش رو بالا برد که سریع سرم رو عقب کشیدم.خودش هم خیلی زود از این حرکتش پشیمان شد.از کنارم گذشت و با قدم های آرام روبروی پنجره ایستاد.
_خودتو برای اخر هفته آماده کن.فقط میریم محضر.هیچ جشنی هم نمی گیریم.
_ولی پدر و مادر این طور قبول نمی کنن.
به چهره ام نگاه کرد وبا لحنی آرام ولی ناراحت گفت:
_مگه برای تو مهمه؟
و وقتی سکوتم رادید دوباره گفت:
_داری فکر می کنی جمله ای که بهم گفتی چی بود تا دوباره تکرارش کنی.آره؟
_من حرفمو تکرار می کنم.شما هم عملتونو!
_بگو.اشکالی نداره.مثل اینکه باید از حالا به این حرفا عادت کنم.
_منم باید عادت کنم.ولی به رفتار شما.
_هر عملی عکس العملی داره.اگر تو اون عمل رو انجام ندی عکس العملی از جانب من نمی بینی
 

فهمیدم که حرف زدن با او بیهوده است.راهم را کج کردم و فوری از اتاق خارج شدم.پدر بادیدنم گفت:
_بالاخره به توافق رسیدید؟
_در چه موردی؟
_در مورد نحوه برگزاری جشن دیگه.
_بله به توافق رسیدیم.
_خب چی شد؟
_فقط یک عقد ساده می گیریم.
مادر با عصبانیت گفت:
_تو هم حرف حرف خودته!
_این چه حرفیه مادر؟من دوست ندارم جشن بگیریم.جرمه؟
با ناراحتی وارد اتاقم شدم.روبروی پنجره نشستم و به اشکی که در چشمهایم جا خوش کرده بود اجازه دادم.آرام بر روی گونه هایم جاری شود .با خود گفتم:"آیا این درسته که به خاطر خانواده خودم رو یک عمر اسیر و پایبند کسی کنم. که کوچک ترین علاقه ای به او ندارم؟"
یرم را روی زانو هایم گذاشتم و در خال گریه گفتم:"کاش حداقل منو دوست داشت!اگر این طور بود مطمئنم که دل منم نرم می شد و کم کم در دلم جا باز می کرد."نگاه اشبارم را به آسمان دوختم و زیر لب نالیدم:"خدایا!خودت کمکم کن
ادامه دارد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 79
بازدید کل : 2508
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1